giveness



زندگی من زیباست و این فقط به خاطر وجود توست.
عشق زیبای من
تو برای زندگی من مثل نوری در تاریکی هستی.
تو معنای عشق را به من نشان دادی؛ اما نه با کلمات، بلکه با رفتارت.
چشمان تو عشقی را که به من داری به من نشان می دهد.
دوستت دارم

عزیزم برات یه داستان عشق که خوندم رو داخل ادامه مطلب گذاشتم برو بخون

داستان عشق واقعی.

یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسر برتری داشت و چندین سال نیز از پسر بزرگتر بود.

دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دختر میشه

ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه

یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسر خوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده

دختر به دوستش میگه: من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود .

پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه، هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه.

تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه: میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟ پسر می پرسه چطور و دختر میگه: عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده

و پسر گفت : ببین، به اطرافت با دقت نگاه کن، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو مثل آینه کنی.

دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره، بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن، پسر نیز قبول کرد

در حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد

انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه

دختر برمیگرده و سر پسر رو که غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد

آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود

دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست.


ادامه مطلب

سلام عزیزم چی باید بگم

ببخشید

تو هم باهام بخون

کسی که دوستتان دارد،
حرف هایش هم به شما
معنای دیگری دارد
مثلا زمانی که ناراحت و دلگیر است،
شب بخیری که به دیگران می گوید
برای خوابیدن است.
اما شب بخیری که به شما می گوید،
برای تا صبح بیدار ماندن و حرف زدن.
حرف های ساده کسی که دوستتان دارد
را بیشتر بفهمید.

************************************

آینه ای شکسته ام
هرکس در من دنبال
تکه تکه های خودش می گردد!

************************************

داستان اول

روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری رادیده ام ومیخواهم بااوازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .
پدرباخوشحالی گفت :بگواین دخترکجاست تابرایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تادخترراببینند اماپدربه محض دیدن دختر دلباخته اوشدوبه پسرش گفت:
ببین پسرم این دخترهم ترازتونیست وتونمیتوانی اوراخوشبخت کنی اورابایدمردی مثل من که تجربه زیادی درزندگی داردسرپرستی کندتابتواندبهاوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان نداردپدرکسی که بااین دخترازدواج میکند من هستم نه شما.
پدروپسرباهم درگیرشدند وکارشان به اداره پلیس کشید
ماجرارابراب افسرپلیس تعریف کردند.افسردستورداددختررااحضارکنندتاازخوداوبپرسندکه میخواهد با کدامیک ازاین دوازدواجکندافسرپلیسبادیدن دخترشیفته جمال ومحودلربایی اوشد وگفت :این دختر مناسب شمانیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است واین بارسه نفری باهم درگیرشدند وبرای حل مشکل نزدوزیررفتند وزیربادیدن دخترگفت :اوباید باوزیری مثل من ازدواج کند .و.قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دخترفقط بامن ازدواج میکند.
بحث ومشاجره بالاگرفت تااینکه دخترجلوآمدوگفت :راه حل مسئله نزدمن است .من میدوم وشما نیز پشت سرمن بدوید اولین کسی که بتواند مرابگیرد بااوازدواج خواهم کرد.
.وبلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر وامیر بدنبال او.
ناگهان .هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند
دخترازبالای گودال به آنهانگاهی کردوگفت:آیا میدانید من کیستم
؟!!
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوندوبرای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند ودرراه رسیدن به من ازدینشان غافل میشوندتازمانیکه درقبر گذاشته میشوند درحالی که هرگز به من نمیرسند

***********************

داستان شماره دو

چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه رابگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدرخودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مردهمسایهفضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

چیستا یثربی

من خودم نخوندمشون اصلا نمیدونم چرا گذاشتمشون

ببخشید بای


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

frectalikhonar فروشگاه سایت بلاگ بیست كتابخانه امام علي (ع) همکاری در فروش فایل مجله اينترنتي عقيق و فيروزه بهار دانلود ghabechoobit سراج الدین بناگر آيلتس اصفهان|آموزش آيلتس در اصفهان مدرسه شاد